( دست قضا )
به هوایی که پرد مرغ ِ دلم تا برِ دوست
جایگاهی بگرفتیم فرازِ بامی
آنکه چون " بازِ شکاری" طیرانی میکرد
باز از دست ِ قضا گشته اسیرِ دامی
چه توان کرد به روزی که نتابد خورشید
چه توان گفت اگر تیره بگردد شامی
ما چه کردیم که محکوم نمودی ما را
یا چه گفتیم که دادی تو به ما دشنامی
حال ِ ما را تو مپرس از سرِ هشیاری ِ خویش
نشوی آگه تا در نکشی یک جامی
تلخی ِ ذائقه احوال ِ دل ِ شیرین است
همچو فرهاد بیا از دل ِ ما بر کامی.
نويسنده : روشنگر