وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1382
در بند الست

( در بندِ اَ لست )

رخساره میارا که دلم از تو رمیده

مرغی ست که از بام و هوای تو پریده

آن دل که به صد شوق ِ تو در سیر و سفر بود

مجروح ِ تو گردیده و در سینه تپیده

بی مهرِ تو جانا چه کند این دل ِ مسکین

از بس که ز بی مهری ِ تو درد کشیده

از بارِ غمت راست نگشتیم ، دریغا

آن قامت ِ استاده که دیدی تو، خمیده

یک ساحل ِ افتاده ی بی نام و نشانیم

دریاست دلم ، اشک ِ من از دیده چکیده

بر شاخه ی سبزیم در این باغ ِ خیالین

ما نارس و کالیم و تو آن تازه رسیده

ما خانه خراب ِ دل دیوانه ی خویشیم

در بند ِ خیالیم و در اوهام تنیده

در روزِ مکافات  سر از پا  نشناسیم

مستیم و از آن باده ی تلخ ِ تو چشیده

"روشنگرِ" سرگشته که در بند ِ "الست" است

جز روی دلارای تو، او هیچ ندیده





نويسنده : روشنگر