چشمه ی آب ِ زلالم رهسپارِ منجلاب
پرهیاهو می روم در بستری پر پیچ و تاب
راه ِ دریا را من از مرداب پرسیدم چرا
رهنمونی کرد آن وامانده تا مرزِ سراب
در کویرِ خشک و یک وادی ، شتابان می روم
تا نگردم در کف ِ این کوره ی آتش ، مذاب
آسمان تدبیرِ باران دارد اما ای دریغ
او نمی بارد ، که ما گوییم هر دم ، آب ، آب
در گذارِ عمر، دیدم سایه های آرزو
از بلندایی که می دیدم غروب ِ آفتاب
چون دلم دریای خون گردید در قاموس ِ عشق
در کفِ گردابِ غم ، گشتم همانند ِ حباب
زندگی در محفل ِ شبهای عمرِ ما گذشت
قصه ای کوتاه و گویا بود و بس پر آب و تاب
خواب بودم ، خواب می دیدم که در بیداریم
بی خبر سرگرم ِ کارِ خویش و کارِ انتخاب
آه از سر پنجه ی تقدیرِ "روشنگر" دریغ
از قضا گردیده او ابری ، در این ملک ِ خراب .
نويسنده : روشنگر