وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1380
خاطر پر ملال

( خاطر پرملال )

به باغ ِ خاطره ها گرد ِ پرملال نشست

هزار شاخه نروئیده در بهار ، شکست

ز برگ و بار بیافتاد شاخسارِ وجود

شکسته شد به سراپرده ی عدم پیوست

نسیم ، وقت ِ سحر چون وزید در بستان

دریغ ، رشته ی پیوند ِ خویش را بُگسست

به سوک ِ گل ، دم ِ بلبل چه سرد بود ، ولی

دهان ِ خویش ز تمجید ِ عاشقانه نبست

چه غم خوریم و گریبان ِ خویش چاک دهیم

در این فسانه ی بود و نبود رمزی هست

نشانه ای نگرفتیم و بر خطا رفتیم

ز شست ِ بی رمق ما چرا که ، تیری جست

هزار مرتبه افتاده ایم از بالا

بسا که جای گرفتیم در مکانی پست

چه جای ِ عیش در این جایگاه ِ پر زفریب

چو ورطه ایست که از آن نمی توانی رست

به قدرِ همت ِ خود شرمگین و در رنجم

دریغ و درد نشد حاصلی که گیرم دست

خبر دهید که "روشنگرِ" مَآ ل اندیش

ز شهرِ خاطره ها رخت ِ خویش را بر بست .





نويسنده : روشنگر