( سوز دلها )
چه با تو بگویم ز نامهربانی
که دیوانه گشتیم در خود ، نهانی
تب و تاب ِ ما از دل است و نظرها
به درمان ِ بیحاصل ِ اینجهانی
فرازی گرفتم به شهری خیالین
نمودم من اندیشه را ، دیده بانی
سکوتی و کنجی و خلوتسرایی
تب و تابی از درد ِ بی همزبانی
بیا تا بخوانم سرودی ز گلها
مرا تو بخوانی به شیرین زبانی
فریبم مده بیش از این ، بی شکیبم
مکن دلربایی ، مکن سرگرانی
مرنجانم آخر، که آزرده هستم
ز دوران و ایام ِ بی خانمانی
در این خشکسالی و بیحاصلی بین
به صحرای اندیشه ، قحط معانی
چه گفتی تو"روشنگر" از سوزِ دلها
که گردیده یک آتش ِ جاودانی.
نويسنده : روشنگر