وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1389
هفت شهر عشق

( هفت شهر عشق )

هفت شهر عشق را پیدا کنیم

کشتی اندیشه را ساحل کجاست ؟!

از چه ناآرام در دریای غم

زورقی بشکسته ایم ؟!

اینهمه تصویر زیبا بر در و دیوارها

در هیاهو گم شد است !

بحر مواجیم هان !

هیچ می یابی مرا ؟

در کنار ساحل چشمان خویش !

از درون خویش می آیی برون ؟

هفت شهر عشق را پیدا کنیم

گوشه ای نجوا کنان

این غبار کهنه ی دیرینه را

از دل آیینه ی دل ، ها کنیم

از صدا افتاده ناقوس خیال !

زیر سقف آرزو !

گنبد زرین شهر خاطرات

چلچراغ روشن ایوان عشق

در غبار وهم و پندار خطا

آه ناپیدا شد است !

در تنور سینه ها

آتشی خاموش و تنها خفته است

از دهان این تنور

دود ِ آه

بر فراز قله ی اندیشه هاست

عشق در فرهنگ چشمان تو نیست

در کتاب خاطرات زندگی

بگذشته نیست !

فهم ناجوری که از تصویرهاست

انعکاسی از بد ِ تشریف هاست

روز و شب پیدا و پنهان  توام

بادبان زورق اندیشه ها

در دل دریای ناپیدای عشق

در کف غرقاب های هولناک

دیدنیست !

در مسیر آرزوهای محال

این مجال

کِی تو می کاوی مرا

در تکاپوی جنون آمیز خویش

ما هزاران سال با هم بوده ایم

کاش می دیدی که من

در تمام لحظه های زندگی

با تو هستم روز و شب

با تو در این بستر سبز خیال

با تو و آن آرزوهای محال

آرمانهایی به دل دارم مپرس

چشم ها در نیمه راه زندگی

بر بلندای خیال

خوب می بیند تو را

از درون خویش می آیی برون ؟

هفت شهر عشق را پیدا کنیم

همره هم با نسیم صبح پاییزی کنون

هرم آتشزای فصل گرم را رسوا کنیم ؟

عصر دلتنگیست ای زیبای من

تنگ باید بود در آغوش هم

زندگی را در تداوم جستجو باید نمود

بحث ِ استمرار عشق و عاشقیست

این غبار کینه ها

این تغافل

این شکاف

بر سر سودای خویش

ره ندارد در سحر

در بر ِ خلدآشیان

من همان یک لحظه ام

کز طلوع آفتاب عشق در بحر خیال

با تو هستم لحظه ای

لحظه دریاب ای پسآوند ِ خیال

ماهتاب بزم شورانگیز شبهای توام

ماهتابی در خسوف

آفتابی در کسوف

چشم دل بینای شبهای تو نیست

در نگاه این و آن

آه ، آن تصویر زیبای تو نیست

سرکه ی این خمره های سر به مهر

در شبستان خیال

خوب ِ من

چون کهنه نیست

در نگاه خیره ی تنهای شب

در قفس می ماند این رهوار من

این خیال

تند باد آرزوهای من است

کاش می دیدی که من

ساز خوش آهنگ شبهای توام

خلسه ی ناگاه و بیگاه توام

زخمه ای پنهان که در غوغای وهم انگیز شب

میزنم بر تارها

می نوازم نغمه ای بر سازها

آه ای زیبای من

از درون خویش می آیی برون

تا که دست افشان شویم ؟

پایکوبان بر بساط زندگی

لحظه ای عریان شویم

از تظاهر

از تفاخر

از فریب

از ریا

نیرنگ

از بحث ِ جدال

از نفاق

لحظه ای در ساحل دریای سرخ خون دل

چشم اندازیم ما

بر افول آفتاب آرزو

بر غروب غم فزای بحر دل

از بلندای خیال

من نمی یابم تو را

جای پایت روی این ساحل کجاست ؟

خفته ای !

بیدار باید شد که صبحت دیر نیست

ناله هایت زیر نیست ؟!

من اسیری در کمند آرمان های توام

من هواخواه توام

در سکوت و خلوت شبهای خویش

بس که می جویم تو را

از رمق افتاده ام

صبح من برق امید ِ خفته در چشمان توست

جای من

در کنار جویبار چشم توست

لاله زار است این دلم

عمر، کوتاه است ای زیبای من

لحظه ای در خاطرات خود نگر

دفتر دل را به رویم باز کن

ساز ناپیدای خود را ساز کن

قصد یک آهنگ زیبا می کنم

یک ترانه در افق

آه می خواند مرا

در تراز روز و شب

کسری ِ یک خرمیست !

خرمن اندیشه ها

از شرار آرزو آتش گرفت

بی تو حیران گشته ام

بی تو بیمارم بیا بر بستر شبهای من

دفتر پاییزی چشمان تو

بس که زرین گشته است

از درون خویش می آیی برون

تا که در شهر سکوت

من تو را پیدا کنم ؟!

زندگی یک لحظه است

لحظه ای پر خاطره

ما در آغوش خیال

کودکی هستیم

با پستانکی

گاهکی

شیر می نوشیم از پستان بی شیر هوس

در کمند گیسوی مهتاب شب

چنگ اندازیم ما

از تکاپوی جنون آمیز خویش

از تقلایی که پایانیش نیست

در حصار صبر تلخی مانده ایم

تا در آفاق نفوس این و آن

روزنی پیدا کنیم

روی دیوار حصار صبر خویش

برجک آن دیده بان

شد عقال عشق ناپیدای ما

در دلم این واژه ی پرواز چیست

در سرم این آفت اقبال چیست ؟!

هیچ می کاوی مرا ؟

من همان دیوانه ی شهر توام

در قفای زخم و این آماس ها

در صف بی خاطره

روی پرچین خیال

دست آویز پلنگ خشم خویش

افت و خیزی دارم از سودای خویش

کاش می دیدی مرا

چون شبح

در بند شبهای توام

روز و شب پنهان و پیدای توام

بر لبانم بوسه ای خشکیده است

برکه ی اندیشه ام جوشیده است

میل دریا دارد این اندیشه ام

با تو من دریایی ام

کاش می دیدی که من برنائی ام

و جنون آمیز در فکر توام

واژه ی بکر توام

مکتب من در سکوت

عشق را در پرده های نیمه شب

کهکشانی میکند

که در آن ، پرواز دیگر واژه نیست

آه در این کهکشان

بر مدار چرخش سیاره نیست

این زمین چون ارزنی

بر لب منقار مرغ عشق من

در قفس

می شکافد خود به خود

نغمه ی من در سکوت

با خدا

در شب آهنگی ز سازی دیگر است

راز من با آن نیاز نیمه شب

با تو پیدا می شود

با خدا من گفته ام

راز پنهان تو را

از درون خویش می آیی برون

یک نفس بر پیکر خود بنگری ؟!

ارتفاع پیکرت

تا ثریا سرفراز

کهکشان در کهکشان پیچیده در طومار توست

هفت شهر عشق در چشمان توست

نامه ات را باز کن

چون سرآغازش خداست

با خدا دمساز باش

بار دیگر ناز باش

تا برویی و برویانی ز سنگ

جلوه های سبز را

تا خدا را در نگاه رازناک چشم خویش

هفت شهر عشق را

خویش را با آن نگاه ژرف خود

بار دیگر لحظه ای پیدا کنیم

ای سرآغاز نماز نیمه شب

ای خدا

دفترم با خاطراتت پر شد است

چیست در چشمان من

جز تمنای وصال

حلقه ی مفقوده در بزم خیال

عشق ناپیدای توست

هفت شهر عشق در دیوان اسم

گوئیا هفت آسمان عشق توست

خلق را بر این نمط بینا کنیم

چشم نازک بین خود را در نهان

بر فروغ نام او زیبا کنیم

گیسوی پُرتاب شب را در سکوت

نیمه شب من شانه ام

با دل دیوانه در گرداب عشق

در سرآغاز هزاران گفتگو، پروانه ام

از درون خویش می آیی برون

با دل دیوانه ام رسوا شوی

با زبان الکن خود در سکوت

عالمی پیدا و ناپیدا شوی ؟

زندگی این لحظه های "بی خودیست"

در گذرگاهی که دستآورد آن

برکه ی خشکیده ی اندیشه هاست !

در کنار جویبار چشم خویش

هفت شهر عشق را پیدا کنیم ... !





نويسنده : روشنگر